شاهزاده ابراهیم
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 79-106
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: ملک ابراهیم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: برادران ملک ابراهیم
در قصه هایی که پادشاه، پسران خود را مامور انجام کاری می کند، این آخرین پسر (سومی، هفتمی، چهلمی) است که از عهده انجام آن بر می آید. این مأموریت ها نوعی آزمایش است تا پسرها بتوانند با موفقیت در آن از خامی به پختگی برسند. در روایت «شاهزاده ابراهیم» پادشاه، سه پسر خود را مأمور یافتن همسری برای خود می کند. پسر اول و دوم یکی شاگرد علاف و دیگری شاگرد بقال می شود و به این صورت بی لیاقتی آن ها عینیت داده شده است. اما پسر سوم با قدم گذاردن در راه بر طرف ساختن مشکلات مردم (بازپس گیری حمام، قبرستان و معدن نمک) و تحمل شدائد به مقام قهرمانی می رسد. او سومین پسر است و از مقام و موقعیت سومی ها، که دارای خصائل معنوی مثبت هستند، برخوردار است. نقصی که در این روایت مشاهده می شود، این است که چهارمین دختر با بخشیدن چند تار موی خود به سومین پسر قول یاری دادن به او می دهد، هنگامی که پسر، شاگرد علاف شده و به جنگ برادرانش می رود، دختر در این راه به او کمک می کند. یعنی چند بار او را می بیند. اما در انتها روایت به گونه ای است که گویا تا زمان ساخته شدن لنگه گوشواره اش او را ندیده است. احتمالاً کمک قهرمان کسی جز دختر چهارمی بوده است که راوی آن ها را به اشتباه ترکیب کرده است.
پادشاهی بود سه تا پسر داشت. زنش هم مرده بود. یک روز به پسرهایش گفت: «می توانید بروید یک زن خوشگل برای من بگیرید؟» گفتند: «البته که می توانیم.» به هر کدام یک اسب و یک صد تومان پول داد و گفت: «حالا بروید دور شهرهای دنیا بگردید و هر کجا هر زنی را که از همه خوشگل تر است، برای من انتخاب کنید و با خودتان بیاورید.» پسرها اسب ها را با پول ها گرفتند و راه افتادند و همه جا رفتند تا رسیدند به دم دروازه شهری دیدند. مردم آمدند جلو آن ها و گفتند: «ای جوان های آراسته به کجا می روید و قصد کدام دیار را دارید؟ مگر نمی دانید که هر کس از دروازه دیگر این شهر خارج شد، روی سلامت به خود نخواهد دید و به وطن خود باز نخواهد گشت؟» پسر کوچک که ابراهیم نام داشت، گفت: «من می روم، هر طور که می خواهد بشود.» ولی آن دو برادر دیگرش که جمشید و خورشید نام داشتند، گفتند: «ما هرگز با جان خود بازی نمی کنیم، تو می خواهی بروی، برو! ما همین جا می مانیم» و یکی از آن ها شاگرد علاف شد و یکی دیگرشان شاگرد بقال.ابراهیم به تنهایی رفت و پس از آن که راه زیادی رفت، رسید به شهری. دید این جا خیلی شلوغ است. پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «این جا دارند مرده آتش می زنند.» ابراهیم پیش رفت، دید، مرده ای را گذاشته اند توی گودالی و دارند آتش می زنند. پرسید: «مگر این مرده چه کار کرده است که حالا او را آتش می زنند؟» گفتند: «ما تمام مرده هایمان را همین طور آتش می زنیم، چرا که اگر آن ها را خاک کنیم پس از چند دقیقه می بینیم، روی خاک می افتند و از این جهت است که مجبور می شویم، آن ها را آتش بزنیم.» ابراهیم گفت: «بروید حالا این یکی را خاک کنید، تا ببینیم چه پیش می آید. از آن ها انکار که فایده ندارد و حالا دوباره روی خاک می افتد و از ابراهیم اصرار که خیر، شما حالا این یکی را خاک کنید تا من ببینم چطور می شود که روی خاک می افتد.» مردم قبول کردند و مرده را برداشتند و رفتند به طرف قبرستان. او را به خاک سپردند و خودشان برگشتند و فقط ابراهیم در آن جا باقی ماند و رفت پشت دیواری قایم شد. دید بعد از ساعتی، یکی آمد بالای سر قبر مرده، یک چوب زد، قبر شکافته شد. یک چوب دیگر زد، خاک های قبر بالا ریخت و همچه که چوب سومی را زد، مرده از قبر بالا آمده روی خاک افتاد. ابراهیم مهلتش نداد و پرید و دست او را گرفت و گفت: «بگو ببینیم چرا تو این طور می کنی؟» آن شخص دستش را از چنگ ملک ابراهیم نجات داد و گفت: «قبرستان را از من گرفتی، باشد تا به تو برسم.» و ناگهانی کبوتری شد و پرید به هوا. ابراهیم هم دو مرتبه مرده را خاک کرد و رفت توی شهر. فردا یک مرده دیگر آوردند و او را به خاک سپردند و رفتند. ولی وقتی که فردا آمدند بالای قبر، دیدند روی خاک نیفتاده و قبر به حال خودش باقی مانده است. مردم خیلی خوشحال شدند و همه آمدند نزد ملک ابراهیم و گفتند: «در مقابل این خدمت بزرگی که به ما مردم شهر کردی، چه می خواهی به تو بدهیم؟» ملک ابراهیم گفت: «من هیچ نمی خواهم» و رفت تا رسید به شهر دیگری. دید تمامی اهل این شهر، غذای بی نمک می خورند. پرسید: «چرا شما غذایتان را نمک نمی کنید؟» گفتند «ما می رویم سر معدن نمک، نمک را بار می کنیم و همین که می خواهیم حرکت کنیم، دستی از توی جوی می آید بالا و نمک ها را می کشد توی جوی.» ابراهیم گفت: «بیائید تا با هم برویم. من می خواهم ببینم، چطور این دست مانع نمک بردن شماست.» عده ای از اهل شهر با او راه افتادند و به طرف معدن نمک رفتند و همین که بارهای خود را از نمک گرفتند و بار کردند و خواستند حرکت کنند و از جوی بگذرند، که ناگهان دستی از توی جوی بالا آمد و خواست نمک ها را بکشد توی جوی، که ابراهیم مچش را گرفت و دید یکی از ته جوی می گوید: «ای ابراهیم قبرستان را از خواهرم گرفتی، معدن نمک را هم از من، باشد تا به هم برسیم.» مردم شادی کنان نمک را بردند و همین که اهل شهر فهمیدند که بارهای نمک، داخل شهرشان شدريال شادی کنان آمدند پیش ملک ابراهیم و گفتند: «حالا که این خدمت بزرگ را به شهر ما کردی، چه انعامی می خواهی تا به تو بدهیم؟» ابراهیم گفت: «هیچ چیز!» رفت و رفت تا رسید به شهر دیگری. دید تمام مردم این شهر به قدری کثیف هستند که حد و حساب ندارد. پرسید: «چرا شما مردم حمام نمی روید؟» گفتند: «برای این که هر کس برود توی حماممان، دیگر برنمی گردد. از این جهت است که ما هم حمام نمی رویم.» گفت: «پس من امروز می خواهم بروم توی حمام شما.» همه اهل شهر ریختند دورش و گفتند: «چه طور می خواهی بروی در حمامی که هر کس توی آن رفت، برنگشت. مگر دیوانه شده ای؟» گفت: «باشه، من می روم، اگر برنگشتم که هیچ و اگر برگشتم آن وقت شما هم مثل من بروید و خودتان را از این کثافت و ادبار نجات بدهید.» باری، ملک ابراهیم بسم اللهی گفت و با قوت قلبی تمام، داخل حمام شد، خودش را خوب شست و دست آخر همین که آمد از یک حوض، آب سرد بردارد که صورتش را بشوید، دید یکی بالای سرش می گوید: «ببخشید، سرتان را پایین بگیرید تا من هم آب بردارم.» و ملک ابراهیم به جای آن که سرش را پایین بیندازد، بالا برد و دید دستی با کارد پیداست و معلوم است که می خواهد گردن او را بزند. فوراً مچش را گرفت و کارد را از کف او بیرون کشید. دید صدایی فریاد زد: «ای ابراهیم! آن جا که قبرستان را از خواهرم گرفتی، آن جا که صحرای نمک را از خواهر دیگرم گرفتی، اینجا هم که حمام را از من گرفتی، باشد تا به هم برسیم.» ابراهیم از حمام آمد بیرون، دید تمامی مردم در (درب) حمام جمع شده اند و همین که او آمد بیرون، گاو و گوسفند جلو پایش کشتند. ابراهیم رو به آن ها کرد و گفت: «حالا دیگر مانع شما بر طرف شد. بیایید بروید حمام.» همه رفتند و به خوبی و سلامتی آمدند بیرون و به ابراهیم گفتند: «از ما چه می خواهی تا به تو بدهیم؟» ابراهیم باز هم گفت: «هیچ!» و راه افتاد و رفت رفت تا رسید به شهر دیگری. دید این جا هزار تا سگ پهلوی هم ایستاده اند و کاه می خورند. قدری که پیش تر رفت دید یک هزار تا خری هم دارند استخوان می خورند. پیش خود گفت: «یعنی چه؟ این چه شهری است و چه خر بازاری که کاه را پیش سگ، و استخوان را پیش خر می ریزند؟» و رفت کاه ها را از پیش سگ ها جمع کرد و آورد ریخت پیش خرها. استخوان ها را هم از پیش خرها برداشت و برد ریخت پیش سگ ها. قدری که جلوتر آمد دید تختی گذاشته اند و چهار نفر دختر مثل قرص ماه شب چهارده نشسته اند روی آن. همین که چشمشان به ملک ابراهیم افتاد غضبناک شدند و فریاد کشیدند: «ای سگ ها این جوان را بگیرید!» سگ ها گفتند: «ما صد سال بود کاه می خوردیم، حالا این جوان به ما استخوان داده است.» دخترها فریاد زدند «خرها شما او را بگیرید.» خرها هم گفتند: «ما صد سال بود استخوان می خوردیم، حالا این جوان به ما کاه داده است، چه طور او را بگیریم.» ملک ابراهیم اعتنایی نکرد و به طرف تخت پیش رفت. دید آن یکی می گوید: «همین جوان است که قبرستان را از من گرفت.» آن یکی می گوید: «همین است که معدن نمک را از من گرفت.» آن یکی می گوید: «همین است که حمام را از من گرفت.» وقتی ابراهیم رسید پای تخت، دید دختری که از همه کوچک تر است گفت: «ای ابراهیم من زن تو می شوم.» ابراهیم گفت: «بسیار خوب، حاضرم ولی به شرطی که هر چهار نفرتان بیایید با من برویم.» گفتند: «بسیار خوب، تو چون جوان شجاعی هستی، ما چهار نفر مطیع فرمان تو خواهیم بود» و همگی راه افتادند و آمدند و آمدند تا رسیدند به همان دروازه ای که ابراهیم برادرهایش را ترک کرده بود. در این جا دختر کوچک تر یک دسته از موهایش را داد به ابراهیم و گفت: «ای ابراهیم! این مردم دنیا که می بینی خیلی شرور و حسود هستند، ممکن است روزی بین من و تو جدایی بیندازند. این دسته موی مرا می گیری و پیش خودت همیشه نگاه می داری. اگر روزی و روزگاری ما را از هم دور کردند یا تو را گرفتار آسیبی ساختند، یک موی مرا آتش می زنی، من فوراً پیش تو حاضر خواهم شد و از غم و بلا نجاتت خواهم داد.» ابراهيم اظهار امتنان کرد و موها را گرفت و توی جیب خود پنهان ساخت و رفت تا رسید به برادرهایش. دید خورشید، شاگرد علاف شده و جمشید، شاگرد بقال. ابراهیم سرگذشت خودش را برای برادرهایش نقل کرد و گفت: «حالا من به جای یک زن چهار زن آورده ام. دو زن از آن ها مال شما، یکی مال پدرم و آن کوچک تر هم مال خودم.» برادرها وقتی شرح شجاعت های ابراهیم را شنیدند و دیدند، مخصوصاً دختر کوچکه را برای خودش انتخاب کرده است به او حسد بردند و روزی او را غافلگیر کرده در چاه انداختند و خودشان زن ها را برداشتند و بردند پیش پادشاه و گفتند: «ما نمی دانیم ابراهیم چه شد که ما را رها کرد و ما هم این زن ها را پیدا کردیم و آوردیم.» پادشاه خیلی خوشوقت شد و گفت: «حالا می خواهم اول عروسی شما را برگزار کنم و بعد از آن خودم عروسی خواهم کرد.» و به دختر کوچک گفت: «تو زن کدام یک از این فرزندانم می شوی.» دختر گفت شما امر کنید، جار بزنند تا تمامی اهل شهر جمع شوند و این دو برادر با هم جنگ بکنند، هر کدام بر دیگری فایق آمد، من زن او خواهم شد. از آن جا بشنوید که خارکنی پهلوی آن چاهی که ملک ابراهیم را در آن انداخته بودند، خار می کند. یک روز آمد دم چاه آب بکشد، صدای ناله ای در چاه شنید. گفت: «کیستی؟ جنی یا پری یا آدمیزاد؟» ابراهیم گفت: «ای مرد! من نه جن و نه پری هستم، بلکه آدمیزادی هستم که گرفتار چنگ بخل و حسادت برادرهایم شده، مرا فریب داده و به این چاه انداخته اند.» پیرمرد گفت: «قدری صبر کن، من حالا برمی گردم.» و دوان دوان آمد تا به سیاه چادر خودش رسید، طناب محکم و بلندی را برداشت و آمد سر چاه و طناب را پایین داد و ابراهیم آن را به کمر بسته، پیرمرد بالایش کشید. ابراهیم از پیرمرد اظهار تشکر کرد و یکی دو دانه اشرفی که در جیب داشت، به او انعام داد و رفت تا به شهر پدرش رسید و برای این که کسی او را نشناسد، شکمبه ی گوسفندی خرید و بر سر کشید و رفت شاگرد علافی شد تا روزی که در شهر جار زدند که همه ی اهل شهر باید در میدان مقابل قصر جمع شوند و جنگ و زور آزمایی های دو شاهزاده را ببیند. علاف به شاگردش که ابراهیم بود گفت: «تو هم بیا تا با هم برویم و تماشا کنیم.» ابراهیم گفت: «ای استاد آدم کچل تماشا می خواهد چه کند؟ شما خودتان بروید، من دکان را نگاه می دارم.» استاد علاف رفت، مردم شهر هم همه رفتند. ابراهیم رفت توی دکان و فوراً یک موی دختر را آتش زد. دختر فوراً حاضر شد. ابراهیم شرح حال خودش را برای او گفت و درخواست کرد که فوری یک دست لباس سبز جنگی با یک قبضه شمشیر طلا و یک اسب خیلی ممتاز برای من حاضر کن. دختر فوراً این ها را حاضر کرد و ابراهیم لباس ها را پوشید و شمشیر را بر کمر بست و در دکان را بست و سوار اسب شد و رفت به طرف میدان و همین که شاهزاده ها در میان میدان حاضر شدند، ابراهیم اسب خود را تیز به وسط میدان راند و ملک جمشید را به جنگ دعوت کرد و پس از آن که کر و فری کردند، ابراهیم زخمی به جمشید زد و او را از اسب سرنگون ساخت. سواران شاهی دور او را گرفتند که دستگیرش بکنند، ولی تمامی آن ها را شکست داد و از گوشه میدان خارج شده یک سر به طرف دکان رفت و اسب خود را رها کرد و لباس ها را کند و در جلد سابق خودش در آمد و دکان را آب و جاروب کشید و نشست. استادش آمد و گفت: «ای ابراهیم امروز نیامدی، راستی جایت خالی بود تا ببینی که چقدر تماشا داشت. یک نفر با لباس سبز آمد و قدری در وسط میدان تاخت و تاز کرد و بعد زخمی به پسر پادشاه زد و او را از اسب سرنگون ساخت. سوارهای شاهی رفتند او را بگیرند، ولی هر چه کوشیدند نتوانستند. راستی خیلی تماشایی بود.» گفت ای استاد شما رفتید، انگار که من رفته ام. مدتی گذشت. ملک جمشید زخمش خوب شد. باز پادشاه به دختر تکلیف کرد که یکی از آن دو شاهزاده را به همسری خودش انتخاب کند. دختر باز همان پیشنهاد سابق را کرد و ناچار دوباره جار زدند و مردم در میدان جمع شدند. علاف وقتی می خواست به طرف میدان برود، باز گفت: «ای ابراهیم می ترسم امروز هم مثل آن روز میدان تماشایی باشد، بیا تا با هم برویم.» ابراهیم گفت: «ای استاد! شما بروید. من مثل دفعه گذشته این جا می مانم و دکان را نگاه می دارم.» همین که استاد رفت، ابراهیم یک موی دختر را آتش زد و دختر حاضر شد. ابراهیم گفت: «امروز یک دست لباس قرمز جنگی با شمشیر دانه نشان و اسب سرخ رنگ برای من حاضر کن.» دختر فوراً همه را حاضر کرد. ابراهیم لباس ها را پوشید و شمشیر را بر کمر بست و سوار بر اسب گردید و رفت در میدان مقابل قصر، تاخت و تازی در وسط میدان کرد و این دفعه ملک خورشید را به مبارزه طلبید و با یک کر و فر، زخمی به ملک خورشید زد و او را از اسب سرنگون ساخت و دوباره سوارهای شاهی خواستند او را دستگیر کنند، ولی به گرد پای اسب ملک ابراهیم هم نرسیدند. پادشاه متعجب شد و گفت: «این جوان کیست که این قدر شجاع است و هر روز می آید به یکی از پسرهای من زخمی می زند و می رود؟» ولی کی می دانست که این پسر کیست تا جواب پادشاه را بدهد، ناچار همه درباری ها سکوت کردند و پادشاه هم سکوت کرد. مدتی گذشت تا این که یک روز پادشاه به دختر گفت: «حالا دیگر وقتش رسیده است که یکی از پسرهای مرا انتخاب کنی و زن او بشوی.» دختر گفت: «من این تای (لنگ و لنگه) گوشواره ام را گم کرده ام، اگر شما این را ساختید و برایم حاضر کردید، من به هر کدام که شما بگویید شوهر می کنم و الا خیر.» پادشاه لنگه گوشواره را فرستاد پیش زرگرها و گفت: «هر کدام لنگه ی دیگر را ساختید، انعام زیادی به شما می دهم.» ولی هیچ کدام از عهده برنیامدند تا این که آمدند پیش این علاف و گفتند: «تو کسی را سراغ داری که لنگه ی دیگر این گوشواره را بسازد.» علاف گفت: «ای بابا! من علافم! مرا چه به کار زرگری و زر و زیورآلات، من چه می دانم کی از عهده ساختن آن بر می آید.» ابراهیم گفت: «استاد بگذارید این لنگه گوشواره اینجا بماند. من یکی را سراغ دارم که می تواند آن را بسازد.» علاف گفت: «ای بابا ولم کن! جایی که خودشان نتوانستند کسی را پیدا کنند، تو کجا می توانی؟ بگذار برویم دنبال کار خودمان، لابد آن کسی را هم که تو سراغ داری، از عهده برنمی آید.» ابراهیم گفت: «باشد، شما بگویید بگذارند اینجا بماند، من به شما قول می دهم که عیناً لنگه ی آن را تهیه کنم.» استاد قبول کرد و لنگه گوشواره را گرفت و گفت: «فردا بیایید تا اگر زرگر ما توانست آن را تهیه کند، به شما بدهیم.» غلامان پادشاه رفتند و فردا آمدند، عین همان لنگه ی گوشواره را با خودِ آن گرفتند و گفتند: «بیایید پیش خود پادشاه که انعام شما را بدهد.» علاف رفت و پادشاه انعام خیلی زیادی به او داد. علاف شادی کنان برگشت و به ابراهیم گفت: «تو برای من قدم داشته ای! باید همیشه پیش من بمانی. من همه نوع محبت به تو خواهم کرد و تو را به اولادی خودم قبول می کنم.» از آن جا بشنوید که پادشاه گوشواره را نشان دختر داد و گفت: «این هم گوشواره ات! حالا بگو ببینم، می خواهی به کدام یک از این دو پسر، شوهر بکنی؟» دختر وقتی گوشواره اش را دید فهمید که نامزد خودش زنده است. گفت «ای پادشاه امروز بگو تمامی اهل شهر، پای قصر حاضر شوند و پسرهایت باز جنگ کنند تا من ببینم کدام یک شجاع تراند تا به او شوهر بکنم.» پادشاه هم فرمان داد که جار بزنند و هر چه آدم هست بیایند دم قصر و خودش هم گفت: «من امروز شخصاً می آیم تا ببینم کیست که می آید و پسرهای مرا زخم می زند و احدی نمی تواند او را بگیرد.» باری تمامی اهل شهر جمع شدند پای قصر و خود پادشاه هم لباس جنگی پوشید و آمد توی میدان. همین که خورشید و جمشید مشغول جنگ و نشان دادن دلاوری های خود شدند، ناگهان دیدند از گوشه ی میدان دوباره همان جوان دلاور پیدا شد. پادشاه به محضی که چشمش به جوان افتاد، خودش اسب تازاند و رفت جلو او. سوارهای شاهی هم تا این طور دیدند، رگ غیرتشان به جوش آمد و گفتند و هم عهد شدند که امروز هر طوری هست، او را دستگیر کنند. ابراهیم البته اعتنایی به سوارها نداشت و یک تنه، تمامی آن ها را شکست داد، ولی همین که دید خود پادشاه امروز برای کارزار با او در میدان حاضر شده است و تاخت کنان جلو او می آید، فوراً اسب را نگاه داشت و از اسب پیاده شد و همین که شاه نزدیک او رسید، پیش رفت و حلقه ی رکاب شاه را گرفت و بوسید و خود را به پدر معرفی کرد. پادشاه حیران و مات و مبهوت به او نگاه می کرد و نمی دانست چگونه قبول بکند که این جوان همان ابراهیم، پسر کوچک تر اوست. بالأخره دید خیر، خود ابراهیم است. فوراً از اسب پایین آمد و دست در گردن او انداخت و رویش را بوسید و سرگذشت او را پرسید. ملک ابراهیم عرض کرد: «مفصل است و در قصر عرض خواهم کرد.» پدر و پسر با هم سوار شدند و به طرف قصر حرکت کردند. برادران دست از جنگ کشیدند و مردم همه حیران و نگران بودند که این چه بازی بود و این جوان کیست و چه کاره است و چه طور شد که او رکاب پادشاه و پادشاه روی او را بوسید. باری، پدر و پسر وارد قصر شدند و ابراهیم تمامی سرگذشت مسافرت خود را برای پدر نقل کرد. پادشاه گفت: «حالا میل داری چه مجازاتی در حق برادرانت بکنی؟» ابراهیم گفت: «من هیچ مجازاتی به آن ها نمی کنم و آن ها را بخشیدم.» و برخاست، صورت آن ها را بوسید و آن ها هم روی او را بوسیدند و از کرده خود سخت نادم و پشیمان گردیدند و بعد از چند روز، عروسی ها شروع شد. دختر بزرگه را که پدر برای خود گرفت، دومی را ملک جمشید، سومی را ملک خورشید و چهارمی را که دختر کوچکه بود، ملک ابراهیم و سال ها با هم به شادی و شادمانی زندگی کردند و خوش گذراندند و سلطنت کردند و ملک ابراهیم با مردم بیش از همه برادرانش با عدالت رفتار می کرد و مردم هم او را بیشتر دوست می داشتند.